تنهای تنها .ساکت ساکت . غمگین غمگین

شاید این جمعه بیاید....شاید

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
 

+نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت20:25توسط محمد | | Comment

 

 

 

 

چه زود دیر می شود آمدنت چشمانم مانده به انتظار بیهوده

در آن سوی ندیدن در غروبی غمگین که هیچ وقت دیده نشد

مرا اینجور رها مکن. مگر برایت چه بودم  مگر برایت که بودم

که رهایم کردی ورفتی و محو شدی .

درغبار در مه درتاریکی . وقتی مه وغبار رفت نبودی

حالا در پی ات کجا بگردم به کجا روم از که بپرسم؟

دلتنگم از غروب از سرخی . دیگر ندارم حرکتی دیگر خسته ام

خسته ام از تو ...خسته ام از خواستن از نبودن از نور از تاریکی

امیدی برای ماندن نیست برای رفتن نیست .

خوش به حال شمع پروانه ای دارد  خوش به حال گل چکاوکی دارد.

شدم مثل دریای که آب ندارد مثل کوهی که برف ندارد ابری که باران ندارد

 


 

رفتی ومن ماندم تنهای تنها ... غمگین غمگین

..................................................................

چه زود دیر می شود آمدنت

........................................چه زود دیر می شود آمدنت

+نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت20:19توسط محمد | | Comment

من از بهار و اقاقیا که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند

 از آفتاب و زلالی بی حد آب از روزهای بلند، از شتاب از خورشید

 بیمار پاییزی از پایان فصلها می ترسم من از سکوت می ترسم

 از تکرار لحظه های بی کلمه از دوری واژه ها با ذهن من از هر چه مرا منتظر می گذارد

 می ترسم

و از این صبوری من که بازتاب لحظه های مکرریست از نوع نقابهای انسانی...

 من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس از شعله های سرکش دیوانگی می ترسم

از هنگامی که میدوی و هنگامی که خواب آلوده اند می ترسم

من از آواز نوازشگر دستان او

چشمان صمیمانه او

 از دست سوزنده او

+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت21:13توسط محمد | | One Comment