تنهای تنها .ساکت ساکت . غمگین غمگین

شاید این جمعه بیاید....شاید

+نوشته شده در سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:,ساعت19:46توسط محمد | |

آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم

و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم .

+نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:46توسط محمد | |

+نوشته شده در جمعه 6 آبان 1390برچسب:,ساعت12:3توسط محمد | |

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
 

+نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت20:25توسط محمد | |

 

 

 

 

چه زود دیر می شود آمدنت چشمانم مانده به انتظار بیهوده

در آن سوی ندیدن در غروبی غمگین که هیچ وقت دیده نشد

مرا اینجور رها مکن. مگر برایت چه بودم  مگر برایت که بودم

که رهایم کردی ورفتی و محو شدی .

درغبار در مه درتاریکی . وقتی مه وغبار رفت نبودی

حالا در پی ات کجا بگردم به کجا روم از که بپرسم؟

دلتنگم از غروب از سرخی . دیگر ندارم حرکتی دیگر خسته ام

خسته ام از تو ...خسته ام از خواستن از نبودن از نور از تاریکی

امیدی برای ماندن نیست برای رفتن نیست .

خوش به حال شمع پروانه ای دارد  خوش به حال گل چکاوکی دارد.

شدم مثل دریای که آب ندارد مثل کوهی که برف ندارد ابری که باران ندارد

 


 

رفتی ومن ماندم تنهای تنها ... غمگین غمگین

..................................................................

چه زود دیر می شود آمدنت

........................................چه زود دیر می شود آمدنت

+نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت20:19توسط محمد | |

من از بهار و اقاقیا که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند

 از آفتاب و زلالی بی حد آب از روزهای بلند، از شتاب از خورشید

 بیمار پاییزی از پایان فصلها می ترسم من از سکوت می ترسم

 از تکرار لحظه های بی کلمه از دوری واژه ها با ذهن من از هر چه مرا منتظر می گذارد

 می ترسم

و از این صبوری من که بازتاب لحظه های مکرریست از نوع نقابهای انسانی...

 من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس از شعله های سرکش دیوانگی می ترسم

از هنگامی که میدوی و هنگامی که خواب آلوده اند می ترسم

من از آواز نوازشگر دستان او

چشمان صمیمانه او

 از دست سوزنده او

+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت21:13توسط محمد | |

هزار بار این راه را رفته ام آمده ام  اما ندانستم

برای چه بود و برای که بود

هزار بار نگاه گردم اما ندانستم به چه نگاه می کنم برای دیدن چی نگاه می کنم

رفتمو رفتم به آخرش رسیدم اما هیچی نیافتم .آمدنم بهر چه بود

خسته بودم خسته تر شدم کسی نبود

پس برای چه هستیم برای که می رویم

در آن فراسوی نوری دیده می شود زیبا و قشنگ

اما جز سرابی بیش نبود

خوش بحال کسانی که ندانستند و نمی دانند

خوش بحال کسانی که ندیدند و نمی بینند

اینجا که هستم همه مرده اند

اما مرده متحرک اما گرگ اما سوزان اماخسته

می شود گفت دیدار مرگ

اما مرگی هم نبود

مثل طوفانی همه را برد

مثل سرابی نبود

خسته ام.....

 

 

 

 

نومیدی هنگامی كه به مطلق می رسد

یقینی زلال و آرام بخش می شود.

 چه قدرت و غنائی اس...ت در ناگهان هیچ نداشتن!

 اضطرابها همه زاده ی انتظارها است.

 در این كویر فریب سرابی هم نیست.

 جاده ها همه خلوت،راه ها همه برچیده و

دلها همه سرد نگاها همه نگران

آخرش هم ندانستیم چه هستیم که هستی

کجائیم

 

چشمانم مانده براه

همیشه

انتظار بیهوده

بیهوده


 

+نوشته شده در جمعه 13 خرداد 1390برچسب:,ساعت19:18توسط محمد | |

+نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت21:0توسط محمد | |

شبی به خلوت من از پی نظاره بیا

به چشم های درخشان تر ا زستاره بیا 

 اگر چو ماه،به وقت سحر برون رفتی

 به شب که تیره شود آسمان،دوباره بیا

 دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن

 به خلوت شب من با دو گوشواره بیا

 به پیش جمع،کلامی مخواه از لب من

 به چشم من نظری کن،به یک اشاره بیا

 اگر که گریه ما را ندیده ای هرگز

                 شبی به خلوت من از پی نظاره بیا

+نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,ساعت20:52توسط محمد | |

مادر يعني حرفهاي كودكانه شيطنت هاي بچه گانه

 

 

مادر يعني دلهاي عاشقانه محبتهاي بي بهانه

 

مادريعني شبهاي تاريك زير نورمهتاب

 

مادريعني راز هاي پنهان دلهاي غمگين

 

توي تنها ئياي سرد سرد دور دور .....

+نوشته شده در سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:,ساعت19:59توسط محمد | |

گئتمه ای یار منی هیجرینده پریشان ائلمه

اولرم من آیریلیقدان منی بی جان ائلمه

سن گئدرسن کوسرم منده بوتون عالمه

یار گر سئویرسن منی، بو گؤزلری گیریان ائلمه

آیریلیب گئتسن اگر، بیل سئوینر دوشمانیمیز

نه اولار یالواریرام دوشمانی خندان ائلمه

سنسیزلیک یار باغی بوستانی منه

زیندان ائدر گوزلیم گئتمه منه دونیانی...

+نوشته شده در چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت19:23توسط محمد | |

 

ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده..
تازیانه می زنی بر اعتمادم
زیر پایم را زود خالی کردی .
سلام پر مهرت را باور کنم.
یا پاشیدن زهر نا مردیت را.
خنجری از پشت در قلبم فرو رفت
پشت سرم را نگاه کردم ..
 کسی جز تو نبود.

+نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,ساعت7:41توسط محمد | |

نیمه شب در کوچه های بی کسی

در سکوت آواز خواندم

نیمه شب اشک ها از دیده راندم

نیمه شب آمدم در کوچه بینم روی تو

دیدمت از پای ماندم

نیمه شب دیده را طاقت به دیدارت نبود

کس چو من آن شب گرفتارت نبود

مرغ دل در سینه آرامش نداشت

چون دگر مقبول درگاهت نبود

رفتی و من ماندم و دلواپسی

گم شدی در بوته های اطلسی

رفتی و دیدم فقط ماه است

و من نیمه شب در کوچه های بی کسی

+نوشته شده در سه شنبه 23 فروردين 1390برچسب:,ساعت17:48توسط محمد | |


 

http://buy4u.ir/group/best.html

 
 

 

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره

وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته

وقتی تو زندگیت ،  زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری

وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده

وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی

 وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می  یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی

وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی   بهت بده

وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه ،  حتماً  وقتشه با خدای خودت تنها باشی

+نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت17:25توسط محمد | |

+نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:19توسط محمد | |

 

به شیطان گفتم: لعنت بر شیطان! لبخند زد.

پرسیدم: چرا می خندی؟

 

پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد

 

پرسیدم: مگر چه كرده ام؟

گفت: مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق

تو نكرده ام

 

با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم؟!

جواب داد: نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده

ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.

 

پرسیدم: پس تو چه كاره ای؟

پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب

تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز

+نوشته شده در چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:,ساعت15:30توسط محمد | |

ویرانه نه آن است که جمشید بنا ساخت
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
 
 

+نوشته شده در شنبه 6 فروردين 1390برچسب:,ساعت20:22توسط محمد | |

+نوشته شده در سه شنبه 2 فروردين 1390برچسب:,ساعت18:56توسط محمد | |

+نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:12توسط محمد | |



ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر،


 

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم،


 

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه،


 

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم،


 

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب،


 

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟


 

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه،


 

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم،


 

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است،


 

او در دل سودازده از عشق شرر داشت،


 

او در همه جا با همه کس در همه احوال،


 

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت،


 

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است،


 

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود،


 

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ،


 

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود،


 

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ،


 

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت،


 

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش،


 

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت،


 

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم،

 

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد،


 

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه،


 

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد،


 

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش،


 

افسردگی و سردی ی کافور نهادم،


 

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر،


 

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ..

+نوشته شده در دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:,ساعت20:45توسط محمد | |

               

 


مهربانم! عاشقانه سر بنه بر دامنم


تا که مدهوشت کند عطر گل ِ پیراهنم

چیست این احساس ِ سرسبز  ِ بهارآور، بگو

شاخه ای از نسترن، یا دست ِ تو بر گردنم؟

از تب ِ عشق ِ تو چون خورشید می سوزم، بخوان

راز ِ این دلدادگی را در  نگاهِ  روشنم

آن که می خواند مرا در خلوتِ شب ها، تویی

این که می بوید تو را در عطر  ِ شب بوها، منم

در هجوم  بی کسی تنها تو با من دوست باش

چون تو باشی، گو تمام  ِ خلق باشد دشمنم

تشنه ی نوشیدن ِ آوازهایت مانده ام

کی می آیی از غزل  باران بباری بر تنم؟ 

+نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت14:53توسط محمد | |

تنها               

  رسم زندگی این است

 

یک روز کسی را دوست داری

و روز بعد تنهائی

به همین سادگی او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک میهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگیست

تو نمی توانی آن را تغییر دهی

پس تنها آواز بخوان

این تنها کاریست که از دستت بر می آید

 

 

تنهای....................تنها

 

+نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:15توسط محمد | |

می توان در كوچه باغ زندگی پاسخ لبخند را با یاس داد

 

 می توان با لهجه سرخ دعا تا آسمان پرواز كرد

می توان در كنار دوست با آرزوی او هم سهم داشت

 می توان از شهر شبو ها گذشت همسایه مهتاب شد

می توان در غربت داغ كویر صحبت ابری كه می گرید شنید

+نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت16:25توسط محمد | |

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا این انسان،این دانا

ره نبرده است به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد

چه دلیلی دارد،که هنوز

مهربانی را نشناخته است

ونمی دانم در یک لبخند،

چه شگفتیهایی پنهان است

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن_به خدا_سهل ترین کار است

و نمی دانم،که چرا انسان

تا این حد، با خوبی_ بیگانه است

و همین درد سخت مرا می آزارد......m.h .

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت16:32توسط محمد | |

بیا که دوست دارمت !!

بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را

 

بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید

تو آورد...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق

صبر،

تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.
.
شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

..

+نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت16:23توسط محمد | |

دستانم بوي گل مي داد،

 

 مرا به جرم چيدن گل محكوم كردند،

اما هيچ كس فكرنكرد شايد من گلي كاشته باشم

 

+نوشته شده در شنبه 16 بهمن 1389برچسب:,ساعت21:53توسط محمد | |

 

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم


گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم


گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم


گفتی که برای باغ دل، پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم


گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم


گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم


گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم


گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم


گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم


+نوشته شده در پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:,ساعت7:46توسط محمد | |

سلام ...

 

یکی بود یکی نبود

 

زیرگنبد کبود....!!

 

یه فریاد دل شکسته بود

 

کنار دیوار دل نشسته بود

 

دل به فریاد عاشقانه بسته بود

 

اما هنوز لبهای عاشق بسته بود

 

نگاهش از همه خسته بود...!!!

 

گوش به صدای زنگ تلفن بسته بود!!!

 

درهای خانه با زنجیر بسته بود؟؟؟

 

توی سکوت تنها یک جوان دل شکسته بود!!!

 

نفسش به صدای عاشقانه بسته بود!!!

 

حیف که صدای عاشقانه مرده بود!!!


 

+نوشته شده در چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:,,ساعت9:11توسط محمد | |