تنهای تنها .ساکت ساکت . غمگین غمگین

شاید این جمعه بیاید....شاید

+نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:12توسط محمد | |



ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر،


 

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم،


 

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه،


 

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم،


 

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب،


 

با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟


 

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه،


 

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم،


 

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است،


 

او در دل سودازده از عشق شرر داشت،


 

او در همه جا با همه کس در همه احوال،


 

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت،


 

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است،


 

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود،


 

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ،


 

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود،


 

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ،


 

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت،


 

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش،


 

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت،


 

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم،

 

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد،


 

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه،


 

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد،


 

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش،


 

افسردگی و سردی ی کافور نهادم،


 

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر،


 

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ..

+نوشته شده در دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:,ساعت20:45توسط محمد | |

               

 


مهربانم! عاشقانه سر بنه بر دامنم


تا که مدهوشت کند عطر گل ِ پیراهنم

چیست این احساس ِ سرسبز  ِ بهارآور، بگو

شاخه ای از نسترن، یا دست ِ تو بر گردنم؟

از تب ِ عشق ِ تو چون خورشید می سوزم، بخوان

راز ِ این دلدادگی را در  نگاهِ  روشنم

آن که می خواند مرا در خلوتِ شب ها، تویی

این که می بوید تو را در عطر  ِ شب بوها، منم

در هجوم  بی کسی تنها تو با من دوست باش

چون تو باشی، گو تمام  ِ خلق باشد دشمنم

تشنه ی نوشیدن ِ آوازهایت مانده ام

کی می آیی از غزل  باران بباری بر تنم؟ 

+نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت14:53توسط محمد | |

تنها               

  رسم زندگی این است

 

یک روز کسی را دوست داری

و روز بعد تنهائی

به همین سادگی او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک میهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگیست

تو نمی توانی آن را تغییر دهی

پس تنها آواز بخوان

این تنها کاریست که از دستت بر می آید

 

 

تنهای....................تنها

 

+نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:,ساعت22:15توسط محمد | |